کيفي که فرار کرده بود!
کيفي که فرار کرده بود!
کيفي که فرار کرده بود!
نويسنده:احمد عربلو
کلاس غرق در همهمه بود. هنوز آقاي احساني، دبير ادبيات، سرکلاس نيامده بود.اميد، به عنوان مبصر کلاس، هر چه مي کرد بچه ها را ساکت کند، نمي توانست. صداي:«ساکت...ساکت» او در همهمه ي بچه ها گم مي شد. دست آخر هم وقتي که ديد، کاري از دستش برنمي آيد او هم روي نيمکت ها نشست و شروع به صحبت با دوستانش شد.
سابقه نداشت که آقاي احساني اين قدر دير سر کلاس بيايد. در همين هنگام چند تقه به در خورد. آقاي احساني عادت داشت قبل از ورود به سر کلاس، در زند.
بچه ها ناگهان ساکت شدند و منتظر ورود دبير ماندند. در همين هنگام در باز شد. بچه ها همگي به احترام آقاي احساني از جا بلند شدند. اما به جاي آقاي احساني، اميرحسين را ديدند که کيف به دست وارد کلاس شد. او با ديد ن سکوت بچه ها و اين که جلوي پاي او بلند شده بودند، متوجه شد که بچه ها او را با آقاي احساني اشتباه گرفته اند؛ اما به روي خودش نياورد و خيلي جدي گفت:
-ممنونم بچه ها، بفرماييد بنشيند!
بچه هاي کلاس که تازه متوجه موضوع شده بودند، به شوخي به او حمله کردند و حسابي از خجالت او در آمدند. اميرحسين هم مدام شوخي مي کرد و مي گفت:
-چه بچه هاي بي ادبي!آد ميزاد با دبير خودش اين طوري برخورد مي کند؟
وقتي که بچه ها دست از سراميرحسين برداشتند، او رو به دوستش اميد که مبصر کلاس بود کرد و گفت:
-من بايد بروم د کتر. پدرم آمده و اجازه ي مرا از آقاي مد ير گرفته است. آمد م که کيفم را پيش تو به امانت بگذارم و بروم دکتر و برگردم. نمي خواهم کيف همراهم باشد.
اميد مِن و مِن کنان گفت:«اي بابا!من چطوري مواظب اين کيف باشم؟ خود م را هم توي اين شلوغي گم کرده ام!»
اميرحسين گفت:«اي بابا ندارد. زشت است مثل بچه هاي ابتداي کيف به دست بروم د کتر. به هر حال من اين کيف را پيش تو به امانت مي گذارم و مي روم.»
اميد تا خواست چيزي بگويد، اميرحسين خداحافظي کرد و رفت. چند د قيقه بعد، آقاي احساني سرکلاس آمد. او گفت که توي يک ترافيک عجيب و غريب گير افتاد بود.
***
آن روز، بچه ها ساعت دوم هم با آقاي احساني کلاس داشتند. آخرهاي کلاس بود که اميرحسين از د کتر برگشت. درزد و با اجازه ي آقاي احساني رفت و سرجايش نشست.
اميد، يک ميز آن طرف تر نشسته بود. اميرحسين با ايما و اشاره از او پرسيد که کيفش کو؟!
اميد، يکد فعه به ياد کيف افتاد. کمي اين طرف و آن طرف را نگاه کرد و با چهره اي پر از تعجب با دستان اشاره کرد که يعني:
«نمي دانم!نيست!»
اميرحسين دوباره، با صداي خيلي آهسته اي از او پرسيد:
-بابا مي گويم کيفم کو؟
اميد آهسته گفت:«نمي دانم به خدا!همين جاها بود.»
-يعني چه؟ من کيفم را به تو امانت داد م. کو؟
-بابا!من نمي دانم!توي آن شلوغي نمي دانم کجا گذاشتم تا قبل از زنگ تفريح روي همان ميز بود.
اميرحسين با ناراحتي گفت:«اين است رسم امانت داري؟ مرد حسابي من کيف را به تو سپرد م!»
اميد گفت:«به من چه؟ من که گفتم نمي توانم ...اما...تو.»
آقاي احساني متوجه پچ پچ آن دو شده بود، درس را قطع کرد و آهسته بالاي سر اميرحسين رفت. اميرحسين، بي خبر از همه جا هنوز داشت با اميد يکي به دو مي کرد و متوجه حضور آقاي احساني در بالاي سرش نشد. اميد که متوجه شده بود، سعي کرد به او بفهماند که آقاي احساني بالاي سرش ايستاده است، اما اميرحسين چنان عصباني و ناراحت و نگران بود که يک ريز حرف مي زد:
-بايد کيف را بد هي. من به تو امانت داد م. کلي داخل آن، وسايل داشتم. کيف پولم هم داخل آن بود.
آقاي احساني سرفه کوچکي کرد. بچه ها همگي برگشته بودند و اميرحسين را نگاه مي کردند. اميرحسين همين که متوجه آقاي احساني شد، به خودش آمد و بي اختيار گفت:
-آقا اجازه، ببخشيد!
آقاي احساني گفت:«حواستان اصلاً به درس نيست. اين بي احترامي به معلم است که درس بد هد و دانش آموز با دوستش پچ پچ کند. حتماً اتفاق مهمي افتاد که دو تا شاگرد خوب کلاس به درس بي توجه شده اند!»
اميرحسين که کمي خجالت کشيده بود گفت:«آقا ببخشيد. من رفته بود م دکتر. اما آنقدر به درس شما احترام قائل هستم که خود م را به کلاس رساند، اما...»
-اما چي اميرحسين؟
-اما کيفم نيست!
-چرا نيست؟
-آن را سپرد م دست اميد و رفتم. حالا او مي گويد که کيف من نيست.
آقاي احساني کتاب را بست و گفت:
-عجب! پس موضوع از اين قرار است، ما با يک ماجراي پليسي رو به رو هستم!
اميد گفت:«پليس کدام بود آقا؟ من به اميرحسين گفتم که نمي توانم کيف او را امانت بگيرم...اما...»
آقاي احساني گفت:«اما به هر حال قبول کردي. اگر کسي مال خودش را به کسي بد هد و بگويد پيش تو امانت باشد و او هم قبول کند حتي اگر حرفي از قبول کرد ن نزند و صاحب آن مال به او بفهماند که مال را براي نگهداري به او مي د هد و او هم به قصد نگهداري بگيرد بايد به حکم امانت داري عمل کند.»
اميد گفت:«اما...»
-اما ندارد پسر جان. اگر کسي نمي تواند امانتي را نگه دارد مي تواند آن را قبول نکند.
بچه ها، همگي به اين حرف ها گوش مي دادند. يکي از بچه ها گفت:
-آقاي احساني، يعني حالا اين آقا اميد ما بايد چکار کند؟
آقاي احساني گفت: «هيچي!اين آقااميد ما، چون که امانت را قبول کرده، بايد آن را در جاي مناسبي مي گذاشت و حال که کيف نيست و گم شده، بايد عوض آن را به اميرحسين بد هد!»
اميد با ناراحتي گفت:«چي؟ اما آقا...»
اميرحسين خيلي ناراحت بود گفت:«عجب کاري کرد م ها...کلي وسايل داخل کيفم بود. مرد حسابي!چرا مواظب امانتي که دست تو بود نبودي؟!»
آقاي احساني لبخند زد و گفت:«البته که توي کلاس به اين خوبي، بعيد است که کسي آن کيف را برداشته باشد!»
اميرحسين از اطميناني که در نگاه و لحن صحبت کرد ن آقاي احساني وجود داشت، برق اميدي در چشمانش درخشيد. پرسيد:
-آقا. پس يعني کيف ما کجاست؟
آقاي احساني خنديد و گفت:«گمان مي کنم من بدانم کيف تو کجاست.»
همه، با تعجب به هم نگاه کردند:
-يعني چه؟
-کيف اميرحسين چطوري دست آقاي احساني است؟
-او از کجا مي داند؟
آقاي احساني گفت:«بچه ها!امانت داري از کارهاي بسيار مهمي است که بايد خيلي در آن د قت کنيم. نبايد اگر چيزي را از کسي به امانت گرفتيم بي د قتي در امانت داري کنيم...»
يکي از بچه ها پرسيد:«آقا!اين معما که پيچيده تر شد. شما از کجا از کيف اميرحسين خبرداريد؟»
آقاي احساني به شوخي گفت: «هيچي! کيف بيچاره ي اين آقا اميرحسين که زير دست و پاي بچه ها افتاده بود، زنگ تفريح راه افتاد و آمد د فتر!»
کم کم داشت ماجرا روشن مي شد. آقاي احساني گفت:«اين آقا اميد حواسش به کيف نبوده و کيف در زنگ تفريح زير دست و پا افتاده و يکي از بچه هاي ي که از اينجا عبور مي کرده کيف بخت برگشته را ديده و آن را به د فتر آورده تا صاحبش پيدا شود. وقتي که ما، زنگ استراحت توي د فتر بوديم او کيف را آورد و به آقاي ناظم داد تا صاحبش پيدا شود. حالا با اين ماجرايي که الان شنيد م، دانستم که آن کيف بيچاره، مال اميرحسين خان بوده است!»
اميرحسين خيلي خوشحال شده بود گفت: «آقا!اين کيف ما باعث شد که اين همه چيز در مورد امانت داري ياد بگيريم.»
بچه ها خنديدند و اميرحسين با اجازه آقاي احساني رفت تا کيف خودش را از د فتر بگيرد.
با نگاهي به مسايل 2327-2330 و 2333 رساله ي امام خميني (ره)
منبع: شاهد نوجوان 414
سابقه نداشت که آقاي احساني اين قدر دير سر کلاس بيايد. در همين هنگام چند تقه به در خورد. آقاي احساني عادت داشت قبل از ورود به سر کلاس، در زند.
بچه ها ناگهان ساکت شدند و منتظر ورود دبير ماندند. در همين هنگام در باز شد. بچه ها همگي به احترام آقاي احساني از جا بلند شدند. اما به جاي آقاي احساني، اميرحسين را ديدند که کيف به دست وارد کلاس شد. او با ديد ن سکوت بچه ها و اين که جلوي پاي او بلند شده بودند، متوجه شد که بچه ها او را با آقاي احساني اشتباه گرفته اند؛ اما به روي خودش نياورد و خيلي جدي گفت:
-ممنونم بچه ها، بفرماييد بنشيند!
بچه هاي کلاس که تازه متوجه موضوع شده بودند، به شوخي به او حمله کردند و حسابي از خجالت او در آمدند. اميرحسين هم مدام شوخي مي کرد و مي گفت:
-چه بچه هاي بي ادبي!آد ميزاد با دبير خودش اين طوري برخورد مي کند؟
وقتي که بچه ها دست از سراميرحسين برداشتند، او رو به دوستش اميد که مبصر کلاس بود کرد و گفت:
-من بايد بروم د کتر. پدرم آمده و اجازه ي مرا از آقاي مد ير گرفته است. آمد م که کيفم را پيش تو به امانت بگذارم و بروم دکتر و برگردم. نمي خواهم کيف همراهم باشد.
اميد مِن و مِن کنان گفت:«اي بابا!من چطوري مواظب اين کيف باشم؟ خود م را هم توي اين شلوغي گم کرده ام!»
اميرحسين گفت:«اي بابا ندارد. زشت است مثل بچه هاي ابتداي کيف به دست بروم د کتر. به هر حال من اين کيف را پيش تو به امانت مي گذارم و مي روم.»
اميد تا خواست چيزي بگويد، اميرحسين خداحافظي کرد و رفت. چند د قيقه بعد، آقاي احساني سرکلاس آمد. او گفت که توي يک ترافيک عجيب و غريب گير افتاد بود.
***
آن روز، بچه ها ساعت دوم هم با آقاي احساني کلاس داشتند. آخرهاي کلاس بود که اميرحسين از د کتر برگشت. درزد و با اجازه ي آقاي احساني رفت و سرجايش نشست.
اميد، يک ميز آن طرف تر نشسته بود. اميرحسين با ايما و اشاره از او پرسيد که کيفش کو؟!
اميد، يکد فعه به ياد کيف افتاد. کمي اين طرف و آن طرف را نگاه کرد و با چهره اي پر از تعجب با دستان اشاره کرد که يعني:
«نمي دانم!نيست!»
اميرحسين دوباره، با صداي خيلي آهسته اي از او پرسيد:
-بابا مي گويم کيفم کو؟
اميد آهسته گفت:«نمي دانم به خدا!همين جاها بود.»
-يعني چه؟ من کيفم را به تو امانت داد م. کو؟
-بابا!من نمي دانم!توي آن شلوغي نمي دانم کجا گذاشتم تا قبل از زنگ تفريح روي همان ميز بود.
اميرحسين با ناراحتي گفت:«اين است رسم امانت داري؟ مرد حسابي من کيف را به تو سپرد م!»
اميد گفت:«به من چه؟ من که گفتم نمي توانم ...اما...تو.»
آقاي احساني متوجه پچ پچ آن دو شده بود، درس را قطع کرد و آهسته بالاي سر اميرحسين رفت. اميرحسين، بي خبر از همه جا هنوز داشت با اميد يکي به دو مي کرد و متوجه حضور آقاي احساني در بالاي سرش نشد. اميد که متوجه شده بود، سعي کرد به او بفهماند که آقاي احساني بالاي سرش ايستاده است، اما اميرحسين چنان عصباني و ناراحت و نگران بود که يک ريز حرف مي زد:
-بايد کيف را بد هي. من به تو امانت داد م. کلي داخل آن، وسايل داشتم. کيف پولم هم داخل آن بود.
آقاي احساني سرفه کوچکي کرد. بچه ها همگي برگشته بودند و اميرحسين را نگاه مي کردند. اميرحسين همين که متوجه آقاي احساني شد، به خودش آمد و بي اختيار گفت:
-آقا اجازه، ببخشيد!
آقاي احساني گفت:«حواستان اصلاً به درس نيست. اين بي احترامي به معلم است که درس بد هد و دانش آموز با دوستش پچ پچ کند. حتماً اتفاق مهمي افتاد که دو تا شاگرد خوب کلاس به درس بي توجه شده اند!»
اميرحسين که کمي خجالت کشيده بود گفت:«آقا ببخشيد. من رفته بود م دکتر. اما آنقدر به درس شما احترام قائل هستم که خود م را به کلاس رساند، اما...»
-اما چي اميرحسين؟
-اما کيفم نيست!
-چرا نيست؟
-آن را سپرد م دست اميد و رفتم. حالا او مي گويد که کيف من نيست.
آقاي احساني کتاب را بست و گفت:
-عجب! پس موضوع از اين قرار است، ما با يک ماجراي پليسي رو به رو هستم!
اميد گفت:«پليس کدام بود آقا؟ من به اميرحسين گفتم که نمي توانم کيف او را امانت بگيرم...اما...»
آقاي احساني گفت:«اما به هر حال قبول کردي. اگر کسي مال خودش را به کسي بد هد و بگويد پيش تو امانت باشد و او هم قبول کند حتي اگر حرفي از قبول کرد ن نزند و صاحب آن مال به او بفهماند که مال را براي نگهداري به او مي د هد و او هم به قصد نگهداري بگيرد بايد به حکم امانت داري عمل کند.»
اميد گفت:«اما...»
-اما ندارد پسر جان. اگر کسي نمي تواند امانتي را نگه دارد مي تواند آن را قبول نکند.
بچه ها، همگي به اين حرف ها گوش مي دادند. يکي از بچه ها گفت:
-آقاي احساني، يعني حالا اين آقا اميد ما بايد چکار کند؟
آقاي احساني گفت: «هيچي!اين آقااميد ما، چون که امانت را قبول کرده، بايد آن را در جاي مناسبي مي گذاشت و حال که کيف نيست و گم شده، بايد عوض آن را به اميرحسين بد هد!»
اميد با ناراحتي گفت:«چي؟ اما آقا...»
اميرحسين خيلي ناراحت بود گفت:«عجب کاري کرد م ها...کلي وسايل داخل کيفم بود. مرد حسابي!چرا مواظب امانتي که دست تو بود نبودي؟!»
آقاي احساني لبخند زد و گفت:«البته که توي کلاس به اين خوبي، بعيد است که کسي آن کيف را برداشته باشد!»
اميرحسين از اطميناني که در نگاه و لحن صحبت کرد ن آقاي احساني وجود داشت، برق اميدي در چشمانش درخشيد. پرسيد:
-آقا. پس يعني کيف ما کجاست؟
آقاي احساني خنديد و گفت:«گمان مي کنم من بدانم کيف تو کجاست.»
همه، با تعجب به هم نگاه کردند:
-يعني چه؟
-کيف اميرحسين چطوري دست آقاي احساني است؟
-او از کجا مي داند؟
آقاي احساني گفت:«بچه ها!امانت داري از کارهاي بسيار مهمي است که بايد خيلي در آن د قت کنيم. نبايد اگر چيزي را از کسي به امانت گرفتيم بي د قتي در امانت داري کنيم...»
يکي از بچه ها پرسيد:«آقا!اين معما که پيچيده تر شد. شما از کجا از کيف اميرحسين خبرداريد؟»
آقاي احساني به شوخي گفت: «هيچي! کيف بيچاره ي اين آقا اميرحسين که زير دست و پاي بچه ها افتاده بود، زنگ تفريح راه افتاد و آمد د فتر!»
کم کم داشت ماجرا روشن مي شد. آقاي احساني گفت:«اين آقا اميد حواسش به کيف نبوده و کيف در زنگ تفريح زير دست و پا افتاده و يکي از بچه هاي ي که از اينجا عبور مي کرده کيف بخت برگشته را ديده و آن را به د فتر آورده تا صاحبش پيدا شود. وقتي که ما، زنگ استراحت توي د فتر بوديم او کيف را آورد و به آقاي ناظم داد تا صاحبش پيدا شود. حالا با اين ماجرايي که الان شنيد م، دانستم که آن کيف بيچاره، مال اميرحسين خان بوده است!»
اميرحسين خيلي خوشحال شده بود گفت: «آقا!اين کيف ما باعث شد که اين همه چيز در مورد امانت داري ياد بگيريم.»
بچه ها خنديدند و اميرحسين با اجازه آقاي احساني رفت تا کيف خودش را از د فتر بگيرد.
با نگاهي به مسايل 2327-2330 و 2333 رساله ي امام خميني (ره)
منبع: شاهد نوجوان 414
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}